دارندۀ عماری. که عماری دارد. که عماری از جایی به جائی برد. کنایه از ساربان است. (از آنندراج). رجوع به عماری شود: عماری دار لیلی را که مهد ماه در حکم است خدایا در دل اندازش که بر مجنون گذار آرد. حافظ
دارندۀ عماری. که عماری دارد. که عماری از جایی به جائی برد. کنایه از ساربان است. (از آنندراج). رجوع به عماری شود: عماری دار لیلی را که مهد ماه در حکم است خدایا در دل اندازش که بر مجنون گذار آرد. حافظ
بامعنی. دارندۀ معنی. دارای مفهوم: چون سخن معنی دار مردم گوید... (جامعالحکمتین ص 120) ، خردمندانه. عاقلانه. خردپسند. معقول: و آنکه او خود کرده باشد باز چون ویران کند خوب کرده زشت کردن کار معنی دار نیست. ناصرخسرو. ، به کنایه، حاکی از غرض و نیتی همچون استهزاء و توهین و سرزنش و جز آن: نگاه معنی دار. لبخند معنی دار
بامعنی. دارندۀ معنی. دارای مفهوم: چون سخن معنی دار مردم گوید... (جامعالحکمتین ص 120) ، خردمندانه. عاقلانه. خردپسند. معقول: و آنکه او خود کرده باشد باز چون ویران کند خوب کرده زشت کردن کار معنی دار نیست. ناصرخسرو. ، به کنایه، حاکی از غرض و نیتی همچون استهزاء و توهین و سرزنش و جز آن: نگاه معنی دار. لبخند معنی دار
دهی از دهستان پیرده است که در بخش مرکزی شهرستان سقز واقع است و 100 تن سکنه دارد، (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 5) دهی از دهستان سرشیو است که در بخش مرکزی شهرستان سقز واقع است و 300 تن سکنه دارد، (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 5)
دهی از دهستان پیرده است که در بخش مرکزی شهرستان سقز واقع است و 100 تن سکنه دارد، (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 5) دهی از دهستان سرشیو است که در بخش مرکزی شهرستان سقز واقع است و 300 تن سکنه دارد، (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 5)
هرچیز را گویند که با او گندگی و ضخامتی باشد. (برهان) (آنندراج). گنده و ضخیم و ستبر. (ناظم الاطباء) : به بالا درآمد به دژ بنگرید یکی مایه دار آهنین باره دید. (شاهنامه چ بروخیم ج 6 ص 1607) ، غنی و مالدار و ثروتمند. (ناظم الاطباء). دولتمند. توانگر. سرمایه دار. متمول. دارای مکنت و مال: بگفتند کز مایه داران شهر دو بازارگانند کزشب دو بهر... فردوسی. درم خواست وام از پی شهریار بر او انجمن شد بسی مایه دار. فردوسی. چنین گفت کای پر خرد مایه دار چهل مر درم هر مری صد هزار. (شاهنامه چ دبیرسیاقی ج 5 ص 2203). یکی مرد بازارگان مایه دار بیامد همانگه بر شهریار. فردوسی. اگرمایه داری توانگر بمرد بدین مرز و زو کودکان ماند خرد کند کار داری بدان چیز رای ندارد به دل ترس و شرم از خدای. فردوسی. مرا به صحبت نیکان امید بسیار است که مایه داران رحمت کنند بر بطال. سعدی. - مایه دار معنی، که بضاعتی از معنی دارد. که سرمایه ای از علم و فضیلت دارد: بر هر مایه دار معنی و پیرایه بند هنر که رسیدم او را بر اتمام آن مرغب و محرض یافتم. (مرزبان نامه). ، مجازاً، محترم. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). موقر. گرانمایه. بزرگوار. عالی مقام. بلند پایه: بیامد ز دژ جهن با ده سوار خردمند و بادانش و مایه دار. فردوسی. چنین گفت همدان گشسب سوار که ای نزد پرمایگان مایه دار. فردوسی (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). ز خویشان میلاد چون صد سوار چو گرگین پیروزگر مایه دار. فردوسی. ، دانا. علیم. عالم. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا) : یکی پیر از آن شهر بد نامجوی گرازان بیامد به نزدیک اوی که یک پیر زن مایه دار ایدر است که گویی که جاماسب را خواهر است سخن هرچه گوید نباشد جز آن بگوید همه بودنی بی گمان. فردوسی (یادداشت ایضاً). و رجوع به مایه (علم و فضل) شود، پرارزش. گرانبها. برتر: از این هرسه گوهر بود مایه دار که زیبا بود خلعت کردگار. فردوسی. ، به زبان گیلان جماعتی را گویند که در عقب لشکر می ایستند و آنها را به ترکی چنداول خوانند. (برهان). به لغت مردم گیلان چنداول و آنانکه در عقب لشکر می ایستند. (از ناظم الاطباء). واحدی از لشکریان غیرمنظم که در عقب لشکریان منظم جا می گرفتند (غزنویان به بعد). (فرهنگ فارسی معین). در اصطلاح نظامی آن زمان قسمتی از لشکر بوده است به منزلۀ ذخیرۀ احتیاط. (حاشیۀ تاریخ بیهقی چ فیاض، ص 485) : حرکت هر منزلی بر تعبیه بود قلب و میمنه و میسره و جناحها و مایه دار و ساقه و مقدمه راست می رفتند. (تاریخ بیهقی ایضاً ص 485). مقدمان آمده بودند و ایستاده از آن میمنه و میسره و جناحهای و مایه دار و ساقه. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 575). همچون ایشان قومی بی بنه برایشان خواهیم گماشت و ما مایه دار باشیم. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 603) ، در دو شاهد زیر ظاهراً بمعنی تدارک کننده لوازم جنگ، گرد آورندۀ سپاه و تجهیز کننده سپاه آمده است: من اینک به هر کار یار توام چو جنگ آوری مایه دار توام. (شاهنامه چ بروخیم ج 3 ص 642). راست مسئلۀ عمرولیث است که وزیرش او را گفت که از نشابور به بلخ رو و مایه دار باش و لشکر می فرست. (تاریخ بیهقی چ فیاض ص 616) ، غلیظ. پررنگ. کم آب (در چای و جز آن) : چای مایه دار. (از فرهنگ لغات عامیانۀ جمال زاده) ، آدم پررو و وقیح را نیزمایه دار گویند. (فرهنگ لغات عامیانۀ جمال زاده)
هرچیز را گویند که با او گندگی و ضخامتی باشد. (برهان) (آنندراج). گنده و ضخیم و ستبر. (ناظم الاطباء) : به بالا درآمد به دژ بنگرید یکی مایه دار آهنین باره دید. (شاهنامه چ بروخیم ج 6 ص 1607) ، غنی و مالدار و ثروتمند. (ناظم الاطباء). دولتمند. توانگر. سرمایه دار. متمول. دارای مکنت و مال: بگفتند کز مایه داران شهر دو بازارگانند کزشب دو بهر... فردوسی. درم خواست وام از پی شهریار بر او انجمن شد بسی مایه دار. فردوسی. چنین گفت کای پر خرد مایه دار چهل مر درم هر مری صد هزار. (شاهنامه چ دبیرسیاقی ج 5 ص 2203). یکی مرد بازارگان مایه دار بیامد همانگه بر شهریار. فردوسی. اگرمایه داری توانگر بمرد بدین مرز و زو کودکان ماند خرد کند کار داری بدان چیز رای ندارد به دل ترس و شرم از خدای. فردوسی. مرا به صحبت نیکان امید بسیار است که مایه داران رحمت کنند بر بطال. سعدی. - مایه دار معنی، که بضاعتی از معنی دارد. که سرمایه ای از علم و فضیلت دارد: بر هر مایه دار معنی و پیرایه بند هنر که رسیدم او را بر اتمام آن مرغب و محرض یافتم. (مرزبان نامه). ، مجازاً، محترم. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). موقر. گرانمایه. بزرگوار. عالی مقام. بلند پایه: بیامد ز دژ جهن با ده سوار خردمند و بادانش و مایه دار. فردوسی. چنین گفت همدان گشسب سوار که ای نزد پرمایگان مایه دار. فردوسی (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). ز خویشان میلاد چون صد سوار چو گرگین پیروزگر مایه دار. فردوسی. ، دانا. علیم. عالم. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا) : یکی پیر از آن شهر بد نامجوی گرازان بیامد به نزدیک اوی که یک پیر زن مایه دار ایدر است که گویی که جاماسب را خواهر است سخن هرچه گوید نباشد جز آن بگوید همه بودنی بی گمان. فردوسی (یادداشت ایضاً). و رجوع به مایه (علم و فضل) شود، پرارزش. گرانبها. برتر: از این هرسه گوهر بود مایه دار که زیبا بود خلعت کردگار. فردوسی. ، به زبان گیلان جماعتی را گویند که در عقب لشکر می ایستند و آنها را به ترکی چنداول خوانند. (برهان). به لغت مردم گیلان چنداول و آنانکه در عقب لشکر می ایستند. (از ناظم الاطباء). واحدی از لشکریان غیرمنظم که در عقب لشکریان منظم جا می گرفتند (غزنویان به بعد). (فرهنگ فارسی معین). در اصطلاح نظامی آن زمان قسمتی از لشکر بوده است به منزلۀ ذخیرۀ احتیاط. (حاشیۀ تاریخ بیهقی چ فیاض، ص 485) : حرکت هر منزلی بر تعبیه بود قلب و میمنه و میسره و جناحها و مایه دار و ساقه و مقدمه راست می رفتند. (تاریخ بیهقی ایضاً ص 485). مقدمان آمده بودند و ایستاده از آن میمنه و میسره و جناحهای و مایه دار و ساقه. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 575). همچون ایشان قومی بی بنه برایشان خواهیم گماشت و ما مایه دار باشیم. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 603) ، در دو شاهد زیر ظاهراً بمعنی تدارک کننده لوازم جنگ، گرد آورندۀ سپاه و تجهیز کننده سپاه آمده است: من اینک به هر کار یار توام چو جنگ آوری مایه دار توام. (شاهنامه چ بروخیم ج 3 ص 642). راست مسئلۀ عمرولیث است که وزیرش او را گفت که از نشابور به بلخ رو و مایه دار باش و لشکر می فرست. (تاریخ بیهقی چ فیاض ص 616) ، غلیظ. پررنگ. کم آب (در چای و جز آن) : چای مایه دار. (از فرهنگ لغات عامیانۀ جمال زاده) ، آدم پررو و وقیح را نیزمایه دار گویند. (فرهنگ لغات عامیانۀ جمال زاده)
حوض را گویند، (برهان) (آنندراج)، حوض و آبگیر، (ناظم الاطباء) : همیدون کوثر اندر ژرف ماهی دان تو بودی به خلوت هر شبی حور دگر مهمان تو بودی، فرخی، ، برج حوت را نیز گویند، (فرهنگ رشیدی) (آنندراج) (از ناظم الاطباء) : چشمۀ خور به حوض ماهی دان آمد و درفگند شست آخر، خاقانی، ، آکواریوم، (یادداشت به خط مرحوم دهخدا)، محفظه ای با دیواره های شیشه ای که در آن ماهی و گیاهان و جانوران آبی نگهدارند زینت خانه یا به نمایش گذاشتن آن را
حوض را گویند، (برهان) (آنندراج)، حوض و آبگیر، (ناظم الاطباء) : همیدون کوثر اندر ژرف ماهی دان تو بودی به خلوت هر شبی حور دگر مهمان تو بودی، فرخی، ، برج حوت را نیز گویند، (فرهنگ رشیدی) (آنندراج) (از ناظم الاطباء) : چشمۀ خور به حوض ماهی دان آمد و درفگند شست آخر، خاقانی، ، آکواریوم، (یادداشت به خط مرحوم دهخدا)، محفظه ای با دیواره های شیشه ای که در آن ماهی و گیاهان و جانوران آبی نگهدارند زینت خانه یا به نمایش گذاشتن آن را
یکی از قلاع سه گانه واقع در ’چناشک’ از دهات کوهسار که بر قلۀ کوه واقع است و اکنون ’دشلی’ نام دارد، (مازندران و استرآباد) ترجمه وحید مازندرانی ص 116 و 176)
یکی از قلاع سه گانه واقع در ’چناشک’ از دهات کوهسار که بر قلۀ کوه واقع است و اکنون ’دشلی’ نام دارد، (مازندران و استرآباد) ترجمه وحید مازندرانی ص 116 و 176)
چمیک چمدار مانکدار آرشدار دارای معنی دارنده مفهوم (چون سخن معنی دار مردم گوید) (جامع الحکمتین. 120)، حاکی از مفهومی خاص (استهزاء و توهین فهم مطلب و غیره) : (لبخند معنی دار) (با حرکت معنی داری سر بزیر افکند)
چمیک چمدار مانکدار آرشدار دارای معنی دارنده مفهوم (چون سخن معنی دار مردم گوید) (جامع الحکمتین. 120)، حاکی از مفهومی خاص (استهزاء و توهین فهم مطلب و غیره) : (لبخند معنی دار) (با حرکت معنی داری سر بزیر افکند)